سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته

 

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?یاسمن

دوشنبه 86/6/12  ساعت 10:44 عصر

در خلال سالها

مادرم در آشپزخانه نشسته و سیب زمینی پوست می‌کند، من در حالی‌که کت زیبای یقه خز مامانم را به تن و کفش‌های پاشنه بلندش را پا کرده‌ام و کلاه مخملی زیبایش را به سر گذاشته‌ام با ظرافت هر‌چه تمام‌تر وارد آشپزخانه می‌شوم و شادمانه فریاد می‌زنم، نگاه کن مامان! من مامان کوچولو هستم! مامان سرش را بلند می‌کند و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، می‌خندد. من خوب می‌دانم که چقدر زیبا و دلفریب شده‌ام. من چهار ساله هستم، و مامان رفیق من است. با خش خش لباس تازه‌ام به طرف مامان بر‌می‌گردم و فریاد می‌زنم، آه مامان این لباس خیلی قشنگه! خیلی بهم می‌آد! خیلی خوشم می‌آد!. با نوک انگشتانم ساتن نرم و هلویی رنگ لباسم را لمس می‌کنم و به مادرم که به من لبخند می‌زند نگاه می‌کنم. من 9 ساله هستم و مادرم گاه گداری هنوز مادر زیبای من است.

روی مادرم داد می‌زنم و می‌گویم «سال دیگه که وارد دانشگاه بشم و دیگه مجبور نباشم این‌جا زندگی کنم خیلی خوش به حالم می‌شه!» مادر با نا امیدی می‌گوید: «اگر بخوای همیشه این جوری رفتار کنی خوش به حال من هم می‌شه» رنجیده خاطر از حرف مادرم، از اتاق بیرون می‌زنم و سعی می‌کنم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم. من هفده ساله هستم و مادرم گاهی اوقات مخالف من است.

جیغ زنان می‌گویم: گرفتم! گرفتم! از دکتر (KING) نمرة 20 گرفتم. روی دو پا بالا می‌پرم و ریز نمراتم را در هوای گرم آشپزخانه به نوسان در می‌آورم. مادرم می‌گوید که به من افتخار می‌کند. دور تا دور آشپزخانه 2 نفری پیروزمندانه به رقص می‌پردازیم. من 21 ساله هستم و مادرم بزرگترین مشوق من است.

چشمانم به دشواری قادر به خواندن برنامه پرواز، در روی تابلوی دیجیتالی فرودگاه است: پرواز شماره 405 به مقصد (گرید فالز)[1] آماده‌ی سوار کردن مسافرین است. پس از آن دفعاتی که مادرم را ترک می‌کردم و او می‌گریست، حالا نوبت اوست که مرا ترک کند و من تک و تنها گریه می‌کنم. به چهرة مادرم می‌نگرم و کاری می‌کنم. این کار را از 4 سالگی به این طرف نکرده‌ام. دستش را چنگ می‌زنم و می‌گویم: «نرو، مادر! » او دست نوازشی به گونه‌ام می‌کشد و می‌گوید: اما عزیزم بلیط گرفته‌ام. تنگ در آغوشش می‌کشم و می‌گویم به شرطی می‌گذارم بروی که عید پیش ما برگردی!. در حالی‌که اشک چشمانش را پاک می‌کند می‌گوید: اوه، بله بر می‌گردم.

من 37 ساله هستم و مامان رفیق من است. این بار او برای همیشه رفیق من است!.

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی



[1] خزان پاییز، سقوط، کشته شدن، از جمله معنای FALL است. با عنایت به معانی GREAT «کبیر، بزرگ» و ترکیب این دو در GREAT FALLS می‌توان گفت به طور سمبلیک به سفر ابدی مادر یعنی مرگ او اشاره می‌کند.


نظر شما( )
?یاسمن

دوشنبه 86/6/12  ساعت 5:14 عصر

این حسین هرگز غلامرضا نمی شود

پرده‌ی اول:

زمین لرزه بود. «بویین زهرا» کمک می‌خواست. نفس ایران بند آمده بود. بویین زهرا کم‌کم دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد که ناگهان پهلوان شهر دست‌هایش را گذاشت روی زانوهایش و یا علی گفت. غلامرضا که پشت قوی‌ترین مردان ایران را به خاک رسانده بود با خاکساری دست نیاز به سوی مردم دراز کرده بود.

پچ پچ‌ها به هم‌همه مبدل می‌شود.

بچه‌ها این پهلوان ماست.

جهان پهلوان داره چکار می‌کنه؟

ای وای! آقا تختی جلوی مردم دست دراز کرده!

آقا تختی همه این حرف‌ها را می‌شنید و چیزی نمی‌گفت. آن روز جهان پهلوان یک تنه به یاد بویین زهرا رسید. راست بود که مردم شهر آقای تختی را می‌ستودند.

 

پرده‌ی دوم:

بویین زهرا بعد از سی و چند سال بار دیگر لرزید. دیگر آقای تختی نبود که به فریاد بویین زهرا برسد. آقای تختی نبود که فروتنانه، حجره به حجره، دست نیاز به سوی مردم شهر دراز کند.

دیگر آن مرد نبود که کت رنگ و رو رفته‌ی خود را از تن بیرون در بیاورد و به آقا تختی هدیه کند تا بویین زهرا از سرما نلرزد.

جهان پهلوان روزگار ما فقط به یک پیام همدردی اکتفا کرد و افتخار مدال طلایی خود را به مردم بهت زده بویین زهرا بخشید.

قدیمی‌تر‌های بویین زهرا سر بر دیوار دلتنگی گذاشتند و گریستند. «علیرضا» هیچ‌وقت «غلامرضا» نشد تا پیر مردان بویین زهرا جای خالی آقا تختی را در آوارهای شهر احساس نکنند.

 

پرده‌ی سوم:

روی پیراهن با خط درشت نوشته بود: «یا ابوالفضل (ع)» و با قدم‌های محکم به طرف خروارها آهن و فولاد می‌رفت...

همه مردم ایران مشت‌هایشان را می‌فشردند و قلب‌شان را به قلب «حسین» گره زده بودند. وزنه سنگین با ورد یا ابوالفضل از زمین کنده شد تا صدای شکسته شدن رکورد جهانی دنیا را پر کند.

حالا دیگر «حسین رضا زاده» قوی‌ترین مرد دنیا بود.

مردی که می‌شد آدم را به یاد «آقا تختی» بیندازد. اما...

 

پرده‌ی چهارم:

آقا تختی فقط یکی بود. این را یکی از قدیمی‌های کشتی می‌گوید.

یک بار آمده بودند دنبال آقا تختی که بیا و ظهر‌ها در فلان رستوران غذا بخور و در عوض سه دانگ از چلوکبابی را به نامت می‌کنیم. اسم چلوکبابی را هم می‌گذاریم تختی.!

فقط خدا می‌داند که آقا تختی چقدر ناراحت شد. ابروهایش را گره کرد و با ناراحتی گفت برو قدت را نبینم. قدیمی‌ها یادشان می‌آید که بدترین فحش «جهان پهلوان» همین بود. وقتی از دست کسی عصبانی می‌شد می‌گفت: برو که قدت را نبینم.

 

پرده‌ی پنجم:

وقتی بم لرزید باز هم یاد آقا تختی افتادیم. چند نفری دوره افتادند تا مثل آقا تختی برای بازماندگان بم آستین بالا بزنند.

اما حرف‌ها و حرکت‌ها بوی آقا تختی را نمی‌داد. با کت و شلوار اتو کشیده روبروی دوربین‌های تلویزیون ژست گرفتند، سخنرانی کردند و وعده دادند. مدال فروختند و اشک ریختند اما همه‌ی مردم شهر یک صدا گفتند که جای آقا تختی خیلی خالی است. عقاب آسیا به بم رفت. می‌گفتند حسین را هم در بم دیده‌اند. خیلی‌ها دلشان می‌خواستند آقا تختی می‌شدند اما نشد! به قول آن کشتی‌گیر قدیمی: آقا تختی فقط یکی بود...

 

پرده‌ی ششم:

راستی چرا حسین هرگز غلامرضا نشد؟

یک بار دیگر پرده‌ی چهارم را بخوانید. جهان پهلوان به طمع سه دانگ چلوکبابی نام جاودانه‌‌اش را حراج نکرد. غلامرضا به عشق مردم سرزمینش احترام گذاشت. مردم خوبی که از باخت هم جهان‌پهلوان محبوب خود را از روی شانه‌هایش زمین نمی‌گذاشتند. اما حسین رضا زاده از بیل بوردهای تبلیغاتی بالا رفت تا محصولات نفت سیاه بد بو را به مردم سرزمینش بشناساند.

عشق مردم ما بوی نفت گرفته است...

مردم ما برای قوی‌ترین مرد جهان به مهرآباد نمی‌روند و از پای هواپیما تا خیابانی دور جهان پهلوان را بدرقه نمی‌کنند.

یک بار دیگر پرده‌ی چهارم این گزارش را بخوانید و به عکس جهان پهلوان که روی تابلوهای عظیم تبلیغاتی لبخند می‌زند، نگاه کنید تا باور کنید :

 این حسین هرگز غلامرضا نمی‌شود

پهلوان مرده را عشق است. پیر مرد راست می‌گفت که آقا تختی فقط یکی بود...

 

 

 

 


نظر شما( )
?یاسمن

دوشنبه 86/6/12  ساعت 12:16 عصر

این سه نفر

 

پرده اول

دیوید بکهام جلوی در هر آپاراتی و تعویض روغنی ایستاده و به رهگذران روغن موتور کاسترول تعارف می‌کند. دیوید فوق ستاره و خوش‌تیپ است. نیمی از مردم جهان همسرش ویکتوریا را می‌شناسند. او حتی در تیم کهکشانی‌ها بازی می‌کند. حتی تغییر آرایش موی سر دیوید خبر روز رسانه‌های جهانی می‌شود و هیچ‌کس دیوید را سرزنش نمی‌کند و به‌خاطر تبلیغ روغن موتور سرکوفتش نمی‌زند.

دیوید آنقدر ثروتمند است که برای بروکلین چهار ساله‌اش یک اتومبیل فراری بچه‌گانه خریده است. قیمت این اتومبیل سفارشی نزدیک یک میلیون دلار است. دیوید حتی اسم خیابانی را که به ویلای شیکش منتهی می‌شود ویکتوریا گذاشته است و به همین خاطر هفته‌ای چند هزار پوند به شهرداری پرداخت می‌کند. دیوید بکهام یک آدم استثنایی است.

 

پرده دوم

محمد رضا گلزار خوش تیپ است گیتار هم می‌زند. بازیگری در سینما را هم جدی گرفته است اما خیلی‌ها می‌گویند محمد رضا چیزی از گیتار سر در نمی‌آورد. خیلی‌های دیگر هم به شدت اعتقاد دارند که بازیگری گلزار هم دست کمی از نوازندگیش ندارد!

یک روز صبح که مردم شهر تهران از خواب بیدار شدند محمد رضا گلزار را دیدند که روی بیل‌بوردهای تبلیغاتی پایتخت جا خوش کرده و «پوشاک آقایان» تبلیغ می‌کند.

گلزار خیلی زود از بیل‌بورد‌ها پایین آمد. بعضی‌ها اعتقاد داشتند که چهره گلزار در این تبلیغ تحریک کننده است. اما هیچ‌کس درباره‌ نوع این تحریک توضیحی ندارد.

گلزار هنوز ازواج نکرده است. تا چند وقت پیش یک اتومبیل پژو 405 مشکی سوار می‌شد اما به تازگی اتومبیل گران‌قیمت‌تری زیر پای گلزار دیده شده است.

محمد رضا فوق ستاره نیست اما سوپر استار زن سینمای ایرانی از او یک فوق ستاره مقوایی ساخته است.

تغییر آرایش موی سر گلزار چندان تأثیری در تغییر موی سر جوانان سرزمین ما ندارد، اما کافی است خبر ازدواجش منتشر شود تا یک شهر را به‌هم بریزد!

 

پرده سوم

جمشید مشایخی یک هنرمند ششدانگ است. هزار دستان ماست. کمال‌الملک ما هم هست. می‌گویند وضع مالی بدی ندارد و صاحب یک شرکت بزرگ فیلمساری است.

بازی جمشید خان در فیلم قیصر هیچگاه از یادها نمی‌رود.

چند سال پیش جمشید خان روی بیل‌بوردها رفت تا «کولر» تبلیغ کند. وقتی آگهی‌های تمام رنگی و بزرگ «ریش سفید کولر‌ها» در روزنامه‌های پر تیراژ به چاپ رسید همه انگار قاطی کردند!

از همان روز به بعد باران فحش و تهمت و طعنه روی سر پیر‌مرد مو سفید کرده سینمای ایران بارید. هیچ‌کس از جمشید خان نپرسید که چرا قرارداد تبلیغاتی بسته است. آن هم قرار‌دادی یخ با ریش سفید کولر‌ها؟!

 

پرده چهارم

می‌گویند مرگ خوب است اما برای همسایه! حالا حکایت ماست. دیوید می‌تواند مثل بچه یتیم‌ها جلوی در آپاراتی‌ بایستد اما محمد رضا و جمشید خان حق لم دادن روی بیلبوردها را ندارند.

حقیقت تلخ است. ما هنوز روح هنر تبلیغات را درک نکرده‌ایم. وقتی «تبلیغ» بی‌معنی باشد آن وقت صاحبان صنایع می‌توانند به سادگی حق هنرمندان و ورزشکاران را ضایع کنند و از نمد شهرت آن‌ها کلاهی ببرند.

فقط کافی‌است بسته آدامس ... را باز کنید تا نیکبخت واحد را ببینید که دور آدامس پیچیده شده است.

پوستر فروشی‌ها آزادانه در کنار خیابان‌ها هنرمندان و ورزشکاران محبوب را کنار هم چیده‌اند و می‌فروشند!

محمد رضا گلزار و جمشید مشایخی راضی نمی‌شوند که مبلغ قراردادشان را فاش کنند. کریم باقری به راحتی رقم دریافتی خود را برای تبلیغ خمیر دندان داروگر افشا می‌کند. قبلاً که گفته بودم ما هنوز چیز زیادی از دنیای پیچیده تبلیغات نمی‌دانیم.

 

پرده پنجم

هر کس نان دلش را می‌خورد. ما حسود نیستیم. ایکاش خدا آنقدر به دیوید و محمد رضا و جمشید خان پول بدهد که ندانند با آن همه پول چکار کنند! اما بالاخره مرز تبلیغ کجاست؟

به راستی گلزار جاذبه‌ای دارد که «ایکات» را این همه به وسوسه انداخته است؟

جمشید خان چه جادویی دارد که ریش سفید کولرها به خاطرش می‌فروشد؟

یادمان باشد که دیوید یک کلکسیون گران‌قیمت اتومبیل استثنایی دارد و بی‌دلیل نیست که تولید کنندگان کمپانی معتبر کاسترول از او برای تبلیغ استفاده کرده است.

به راستی ما کجای راه را اشتباه آمده‌ایم؟

اگر فردا ستاره‌ی موسیقی پاپ ما به خاطر یک مشت دلار پفک نمکی تبلیغ کند چه خاکی به سرمان بریزیم؟ اگر...

بگذریم. گذشتن آسان است اما اگر اجازه بدهید کمی برای محمد رضا گلزار دلمان شور بزند. تصور کنید سال 1438 هجری شمسی است و محمد رضا حدود هشتاد سال سن دارد.

پیرمردی نه چندان خوش تیپ با موهای کم پشت یکدست سفید که روبروی پنجره‌ی اتاقش نشسته و پیپ می‌کشد. نوه‌هایش آن طرف‌تر سر و صدا می‌کنند. دیوار اتاق‌های خانه‌اش از عکس ستاره‌های نو ظهور سیاه شده است. دخترکی شانزده هفده ساله از نوه محمد رضا می‌پرسد:

این پدر بزرگت قبلاً چه‌کاره بوده است؟

نمی‌دونم، می‌گن توی یک شرکت تبلیغاتی مانکن بوده.

چشم‌های محمد رضا غرق اشک می‌شود. گلزار آن روز می‌فهمد که کمی گیتاریست بودن، کمی خواننده بودن، کمی بازیگر بودن و خیلی خوش تیپ بودن، چه مزه‌ای دارد!

 

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 


نظر شما( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

در خلال سالها
این حسین هرگز غلامرضا نمی شود
این سه نفر
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

10119

بازدید امروز

0

بازدید دیروز

0

حضور و غیاب
یــــاهـو


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

دل نوشته

 پیوندهای روزانه


 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

?///

اشتراک