مادرم در آشپزخانه نشسته و سیب زمینی پوست میکند، من در حالیکه کت زیبای یقه خز مامانم را به تن و کفشهای پاشنه بلندش را پا کردهام و کلاه مخملی زیبایش را به سر گذاشتهام با ظرافت هرچه تمامتر وارد آشپزخانه میشوم و شادمانه فریاد میزنم، نگاه کن مامان! من مامان کوچولو هستم! مامان سرش را بلند میکند و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، میخندد. من خوب میدانم که چقدر زیبا و دلفریب شدهام. من چهار ساله هستم، و مامان رفیق من است. با خش خش لباس تازهام به طرف مامان برمیگردم و فریاد میزنم، آه مامان این لباس خیلی قشنگه! خیلی بهم میآد! خیلی خوشم میآد!. با نوک انگشتانم ساتن نرم و هلویی رنگ لباسم را لمس میکنم و به مادرم که به من لبخند میزند نگاه میکنم. من 9 ساله هستم و مادرم گاه گداری هنوز مادر زیبای من است.
روی مادرم داد میزنم و میگویم «سال دیگه که وارد دانشگاه بشم و دیگه مجبور نباشم اینجا زندگی کنم خیلی خوش به حالم میشه!» مادر با نا امیدی میگوید: «اگر بخوای همیشه این جوری رفتار کنی خوش به حال من هم میشه» رنجیده خاطر از حرف مادرم، از اتاق بیرون میزنم و سعی میکنم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. من هفده ساله هستم و مادرم گاهی اوقات مخالف من است.
جیغ زنان میگویم: گرفتم! گرفتم! از دکتر (KING) نمرة 20 گرفتم. روی دو پا بالا میپرم و ریز نمراتم را در هوای گرم آشپزخانه به نوسان در میآورم. مادرم میگوید که به من افتخار میکند. دور تا دور آشپزخانه 2 نفری پیروزمندانه به رقص میپردازیم. من 21 ساله هستم و مادرم بزرگترین مشوق من است.
چشمانم به دشواری قادر به خواندن برنامه پرواز، در روی تابلوی دیجیتالی فرودگاه است: پرواز شماره 405 به مقصد (گرید فالز) آمادهی سوار کردن مسافرین است. پس از آن دفعاتی که مادرم را ترک میکردم و او میگریست، حالا نوبت اوست که مرا ترک کند و من تک و تنها گریه میکنم. به چهرة مادرم مینگرم و کاری میکنم. این کار را از 4 سالگی به این طرف نکردهام. دستش را چنگ میزنم و میگویم: «نرو، مادر! » او دست نوازشی به گونهام میکشد و میگوید: اما عزیزم بلیط گرفتهام. تنگ در آغوشش میکشم و میگویم به شرطی میگذارم بروی که عید پیش ما برگردی!. در حالیکه اشک چشمانش را پاک میکند میگوید: اوه، بله بر میگردم.
من 37 ساله هستم و مامان رفیق من است. این بار او برای همیشه رفیق من است!.
![نمایش تصویر در وضیعت عادی](http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/yasaman311/2cwlvtt.jpg)
|