سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل نوشته

 

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?یاسمن

دوشنبه 86/6/12  ساعت 5:14 عصر

این حسین هرگز غلامرضا نمی شود

پرده‌ی اول:

زمین لرزه بود. «بویین زهرا» کمک می‌خواست. نفس ایران بند آمده بود. بویین زهرا کم‌کم دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد که ناگهان پهلوان شهر دست‌هایش را گذاشت روی زانوهایش و یا علی گفت. غلامرضا که پشت قوی‌ترین مردان ایران را به خاک رسانده بود با خاکساری دست نیاز به سوی مردم دراز کرده بود.

پچ پچ‌ها به هم‌همه مبدل می‌شود.

بچه‌ها این پهلوان ماست.

جهان پهلوان داره چکار می‌کنه؟

ای وای! آقا تختی جلوی مردم دست دراز کرده!

آقا تختی همه این حرف‌ها را می‌شنید و چیزی نمی‌گفت. آن روز جهان پهلوان یک تنه به یاد بویین زهرا رسید. راست بود که مردم شهر آقای تختی را می‌ستودند.

 

پرده‌ی دوم:

بویین زهرا بعد از سی و چند سال بار دیگر لرزید. دیگر آقای تختی نبود که به فریاد بویین زهرا برسد. آقای تختی نبود که فروتنانه، حجره به حجره، دست نیاز به سوی مردم شهر دراز کند.

دیگر آن مرد نبود که کت رنگ و رو رفته‌ی خود را از تن بیرون در بیاورد و به آقا تختی هدیه کند تا بویین زهرا از سرما نلرزد.

جهان پهلوان روزگار ما فقط به یک پیام همدردی اکتفا کرد و افتخار مدال طلایی خود را به مردم بهت زده بویین زهرا بخشید.

قدیمی‌تر‌های بویین زهرا سر بر دیوار دلتنگی گذاشتند و گریستند. «علیرضا» هیچ‌وقت «غلامرضا» نشد تا پیر مردان بویین زهرا جای خالی آقا تختی را در آوارهای شهر احساس نکنند.

 

پرده‌ی سوم:

روی پیراهن با خط درشت نوشته بود: «یا ابوالفضل (ع)» و با قدم‌های محکم به طرف خروارها آهن و فولاد می‌رفت...

همه مردم ایران مشت‌هایشان را می‌فشردند و قلب‌شان را به قلب «حسین» گره زده بودند. وزنه سنگین با ورد یا ابوالفضل از زمین کنده شد تا صدای شکسته شدن رکورد جهانی دنیا را پر کند.

حالا دیگر «حسین رضا زاده» قوی‌ترین مرد دنیا بود.

مردی که می‌شد آدم را به یاد «آقا تختی» بیندازد. اما...

 

پرده‌ی چهارم:

آقا تختی فقط یکی بود. این را یکی از قدیمی‌های کشتی می‌گوید.

یک بار آمده بودند دنبال آقا تختی که بیا و ظهر‌ها در فلان رستوران غذا بخور و در عوض سه دانگ از چلوکبابی را به نامت می‌کنیم. اسم چلوکبابی را هم می‌گذاریم تختی.!

فقط خدا می‌داند که آقا تختی چقدر ناراحت شد. ابروهایش را گره کرد و با ناراحتی گفت برو قدت را نبینم. قدیمی‌ها یادشان می‌آید که بدترین فحش «جهان پهلوان» همین بود. وقتی از دست کسی عصبانی می‌شد می‌گفت: برو که قدت را نبینم.

 

پرده‌ی پنجم:

وقتی بم لرزید باز هم یاد آقا تختی افتادیم. چند نفری دوره افتادند تا مثل آقا تختی برای بازماندگان بم آستین بالا بزنند.

اما حرف‌ها و حرکت‌ها بوی آقا تختی را نمی‌داد. با کت و شلوار اتو کشیده روبروی دوربین‌های تلویزیون ژست گرفتند، سخنرانی کردند و وعده دادند. مدال فروختند و اشک ریختند اما همه‌ی مردم شهر یک صدا گفتند که جای آقا تختی خیلی خالی است. عقاب آسیا به بم رفت. می‌گفتند حسین را هم در بم دیده‌اند. خیلی‌ها دلشان می‌خواستند آقا تختی می‌شدند اما نشد! به قول آن کشتی‌گیر قدیمی: آقا تختی فقط یکی بود...

 

پرده‌ی ششم:

راستی چرا حسین هرگز غلامرضا نشد؟

یک بار دیگر پرده‌ی چهارم را بخوانید. جهان پهلوان به طمع سه دانگ چلوکبابی نام جاودانه‌‌اش را حراج نکرد. غلامرضا به عشق مردم سرزمینش احترام گذاشت. مردم خوبی که از باخت هم جهان‌پهلوان محبوب خود را از روی شانه‌هایش زمین نمی‌گذاشتند. اما حسین رضا زاده از بیل بوردهای تبلیغاتی بالا رفت تا محصولات نفت سیاه بد بو را به مردم سرزمینش بشناساند.

عشق مردم ما بوی نفت گرفته است...

مردم ما برای قوی‌ترین مرد جهان به مهرآباد نمی‌روند و از پای هواپیما تا خیابانی دور جهان پهلوان را بدرقه نمی‌کنند.

یک بار دیگر پرده‌ی چهارم این گزارش را بخوانید و به عکس جهان پهلوان که روی تابلوهای عظیم تبلیغاتی لبخند می‌زند، نگاه کنید تا باور کنید :

 این حسین هرگز غلامرضا نمی‌شود

پهلوان مرده را عشق است. پیر مرد راست می‌گفت که آقا تختی فقط یکی بود...

 

 

 

 


نظر شما( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

در خلال سالها
این حسین هرگز غلامرضا نمی شود
این سه نفر
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

10137

بازدید امروز

4

بازدید دیروز

0

حضور و غیاب
یــــاهـو


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

دل نوشته

 پیوندهای روزانه


 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

?///

اشتراک